پدر سیلی محکمی به صورت پسر زد و گفت:
مگه این شام چه عیبی داره که لب نمی زنی؟
پسر در حالی که به نون و پنیر و مقداری سبزی چشم دوخته بود
از پای سفره به گوشه ای خزید و سر به بالین نهاد.
صبح فردا وقتی غذای پسر در بقچه پدر جای می گرفت
پسرک دانست
امروز بابا صبحانه دارد، چشمانش از شادی تر شد!

نظرات شما عزیزان:
|